لحظه ای که انتظارش را میکشیدم و میخواستم از احساسم برایشان بگویم و حتی تصور میکردم بغضم را خواهند دید اما...
درگیر آماده کردن هدیه های بچه هایم بودم که این خبر را شنیدم...
انگار نخواستم باور کنم قرار است اتفاقی بیفتد
اما رفته رفته انگار وارد یک داستان شدم
با شروعی شوکه کننده...
مثل یک خواب گذشت
تاریخ بار دیگر داشت تکرار میشد
و ذهن من هم ناخودآگاه به بعدش فکر میکرد؛ اینکه بعدش چه میشود؟
زمان آقای رجایی را قد نمیدهم، نمیدانم سال ۶۰ مردم چه روزهایی را تجربه کردند.
شاید همان حسی که مردم بعد از ترور شهید رجایی و... داشتند که چه بلایی بر سر انقلاب و آن خون هایی که ریخته شده اند میآید؟ را ما امروز تجربه میکردیم و نگران بودیم.
اما انگار یادم رفته بود که خدایی که خمینی و رجایی و بهشتی و رئیسی و .. را میدهد خدای روزهای بدون آنها نیز هست و خون همین شهیدان انسان ساز است و همین دانش آموزان ما قهرمان های تاریخ آینده میشوند.
اما انتهای این داستان به همینجا ختم نمیشود بلکه یک داستان دنباله دار است که نمیدانیم چقدر ادامه پیدا میکند ولی روزی تاریخ از صفر شروع میشود و سال یک ظهور را شروع میکند...
زمانی که شاید این آدم های رفتهی عاقبت بخیر برگردند و آنکه دیگر نباشد ما باشیم.
ما یک انتظار یک روزه را درک کردیم و اینچنین بی تاب شدیم؛ و کاش برای گمشدهی هزار و اندی سالمان دلتنگ و بی تاب بمانیم.
حالا که دیگر این انتظار یک روزه تمام شده؛ نمیدانم تو در نقطه صفر مرزی گم شده بودی یا ما در خارج از مرزهای انصافمان؟
تو بعد از این همه کنایه و تمسخر، بی آبرو شدی؟
یا آنهایی که عقلشان را باختند.
تو عاقبت بخیر شدی یا ما؟
وای به حال این دنیا و آن دنیای ما!
آری معلمت که بهشتی باشد توام راهی بهشت میشوی؛ امیدوارم ما معلمان این سرزمین هم تربیت کننده همان انسان هایی باشیم که قرار است از خون همین شهیدان، آرمانشان را بگیرند و بعدها تاریخ درباره قهرمانان و معلمان این قهرمانان بنویسد.
ما از پدر خودمان یاد گرفتیم که نگران بعدش نباشیم و خدارا شاکریم به خاطر نفس های کسی که در بی قراری هایمان، قرارِ ماست.
خدایا از نفس های ما بگیر و به نفس های پدرمان اضافه کن...